بچه های خاکریز | ||
بسم الله "برادر، یه عکس از من می گیری؟" - عزیزم، روراست بگم، زیاد فیلم برام نمونده. ناراحت نشی ها! عکس یادگاری نمی گیرم . "خب اگه من بهت بگم تا چند لحظه ی دیگه بیشتر تو دنیا نیستم ازم عکس می گیری؟" - برادرم این حرف ها چیه؟ (نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. یک حس مبهم ولی زیبا تو چشماش موج می زد.) بشین فدات شم، بشین یه عکس خوشگل ازت بگیرم . "حجله ای باشه ها! صبر کن عطر تی رُزم رو بزنم، مدالمو (مدال غنیمتی از عراقی ها) به سینه بزنم... " حالا بچه هایی که پشت خاکریز مشغول تیراندازی بودند، نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفیه ی او به سرش، عطر زدن و مدال آویزون کردنش می خندیدند . هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدای الله اکبر بچه ها بلند شد. این به این معنا بود که اتفاقی افتاده... راستی! شما می دونید رمز این خودآگاهی از لحظه ی شهادت از کجا سرچشمه گرفته بود؟ خاطره ای از سید مسعود شجاعی طبابایی [ یکشنبه 89/8/23 ] [ 10:54 عصر ] [ چوب خدا ]
[ نظرات () ]
|