سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خاکریز
قالب وبلاگ
لینک دوستان

بسم الله
تو اوج درگیری با دشمن در ارتفاعات قلاویزان، جایی که تا  سه مرحله عراقی ها را عقب زده بودیم، در اوج گرما، با انفجار خمپاره ها و شلیک گلوله ها، دوربین به دست راه افتادم تا روحیه بخش دلِ پاکِ بچه ها باشم .
به سنگری رسیدم بدون سقف، در حالی که بچه ها به شدت مشغول نبرد بودند. در این میان یکی از این دسته های گل، من را دید و گفت:

"برادر، یه عکس از من می گیری؟"

- عزیزم، روراست بگم، زیاد فیلم برام نمونده. ناراحت نشی ها! عکس یادگاری نمی گیرم .

"خب اگه من بهت بگم تا چند لحظه ی دیگه بیشتر تو دنیا نیستم ازم عکس می گیری؟"

- برادرم این حرف ها چیه؟  (نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. یک حس مبهم ولی زیبا تو چشماش موج می زد.) بشین فدات شم، بشین یه عکس خوشگل ازت بگیرم .

"حجله ای باشه ها! صبر کن عطر تی رُزم رو بزنم، مدالمو (مدال غنیمتی از عراقی ها) به سینه بزنم...  "

حالا بچه هایی که پشت خاکریز مشغول تیراندازی بودند،  نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفیه ی او به سرش، عطر زدن و مدال آویزون کردنش می خندیدند .
کلیک :
"دست گلت درد نکنه، زیاد از اینجا دور نشی ها! کارِت دارم...  "

 هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدای الله اکبر بچه ها بلند شد. این به این معنا بود که اتفاقی افتاده...
برگشتم، دیدم خمپاره درست خورده بغل دستش. پس کارِت این بود رفیق! دوربینم رو بالا گرفتم و در حالی که چشمام از اشک پر شده بود عکسی هم از شهادتش گرفتم .

راستی! شما می دونید رمز این خودآگاهی از لحظه ی شهادت از کجا سرچشمه گرفته بود؟

خاطره ای از سید مسعود شجاعی طبابایی
اقتباس از ماهنامه امتداد شماره 44

بیت المقدس 3


[ یکشنبه 89/8/23 ] [ 10:54 عصر ] [ چوب خدا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By امین :.