یک لشکر را یک جوان بیست و چهار پنج ساله اداره می کند، در حالی که در هیچ جای دنیا افسر به این جوانی پیدا نمی شود که یک لشکر را اداره کند. مقام معظم رهبری
شهید محمود کاوه، تولد: اول خرداد 1340، شهادت: 11 شهریور 1365 (در 25 سالگی، محل شهادت: حاج عمران، آخرین مسئولیت: فرمانده ی لشکر ویژه شهدا.)
سر دو میلیونی
ضد انقلاب برای سر بعضی پاسدار ها هزار تومان جایزه می گذاشت. خیلی که ارزش طرفشان می رفت بالا، سرش را به سه هزار تومان هم می خریدند.
محمود که آمد، به یکی دو هفته نکشید رفت توی لیست سه هزار تومانی ها. اعلامیه اش را خودش آورد برایمان می خواند و می خندید. دو سه هفته بعد پام گلوله خورد. می خواستند بفرستنم مشهد. محمود آمد دیدنم، وقت خداحافظی گفت: راستی خبر جدید رو شنیدی؟ گفتم: چی؟ گفت: قیمت سرم زیاد شده. گفتم: چقدر؟ گفت: بیست هزار تومان. چند ماه بعد بوکان که آزاد شد، آن قیمت به دو میلیون تومان هم رسید .
فرمانده ی جوان
بچه های صدا و سیما آمده بودند بوکان. آمدند سراغ من و سراغ فرمانده ی سپاه. می خواستند ببینند چه طوری بوکان را گرفته ایم. گفتیم: برین سراغ فرمانده ی عملیات.
کلید پیروزی ما او بود. محمود را که دیدند، ماتشان برد. باور نمی کردند همه کاره ی عملیات این آدم بوده است. آن وقت ها محمود هنوز ریش و سبیل نداشت. باید دقیق می شدی توی صورتش تا بتوانی چیزی ببینی .
نباید معطل کرد
روز های اول دی بود، سال 1359. می گفتند یکی از فرمانده های ارتش می خواد بیاد سخنرانی برای بچه های کادر.
همراه با رستمی آمد که آن موقع فرمانده ی عملیات سپاه مشهد بود. قیافه اش به ارتشی های زمان شاه نمی خورد. نورانی بود و با صفا. از یکی پرسیدم: اسم این آقا چیه؟ گفت: صیاد شیرازی. شروع کرد به صحبت. نیروی زبده و کار آمد می خواست برای کردستان. می گفت: من اومدم دست نیاز دراز کنم به طرف شما برادرای عزیز. می گفت: اوضاع کردستان خیلی حساسه. حتی یک لحظه هم جای درنگ نیست.
حرف هاش که تمام شد، محمود بلند شد. من و هفده هجده نفر دیگه هم بلند شدیم. بعضی می خواستند بروند خانه هاشان خداحافظی. محمود می گفت: مگه نمی بینین می گه نباید معطل کرد؟ همان روز با نوزده نفر دیگر یک راست رفتیم کردستان.
توسل
یک جایی از ارتفاع، فقط یک راه داشت برای عبور. محمود را بردم همان جا، گفتم: تیربارچیه دیشب مسلسلش رو قفل کرده بود روی همین راه، هیچ کس نتونست رد بشه از این راه. گفت: بریم جلوتر ببینیم چه کار می تونیم بکنیم. تا نزدیک سنگر تیربارچی رفتیم. محمود دور و بر سنگر رو خوب نگاه کرد. آهسته گفتم: اول باید این تیربار رو خفه کنیم، بعدش نیرو ها رو از دو طرف آرایش بدیم بزنیم به خط.
یه جور خاصی پرسید: دیگه چه کاری باید بکنیم؟ گفتم: دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه. گفت: یه کار دیگه هم باید بکنیم. گفتم: چه کاری؟ گفت: توسل؛ اگر توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم.
اورکت
اورکت تنش نبود، دندان هاش می خورد به هم. گفتم: اورکتت رو چی کار کردی؟ گفت:وقت نشد بپوشمش. محمود نزدیکمان بود، شنید چی به هم گفتیم. اورکتش را درآورد داد به او. می دانستم زیر اورکت، لباس گرم تنش نمی کنه. می گفت لباس زیاد جلوی تحرک آدم رو می گیره. سوز سرما بیچاره ات می کرد. تا بعد از عملیات با همان یک لا پیراهن بود. خیلی ها می خواستند اورکتشان را بهش بدهند، ولی مگه قبول می کرد.
مرخصی، هیچ!
توی یکی از مناطق جنگی مشکلی پیش آمده بود. موضوع را بهش گفتیم. فرمانده ی سپاه با کلی عذرخواهی ازش خواست یک روز بیشتر مشهد نماند. مثلاً آمده بود مرخصی، آن هم بعد از شش هفت ماه.
ظهر خانواده اش زنگ زدند سپاه، سراغ محمود را گرفتند. تعجب کردم. گفتم: یعنی نیومده خونه تا حالا؟ گفتند:نه.
پی قضیه را گرفتم، کمی بعد فهمیدم از سپاه یک راست رفته فرودگاه. از آنجا هم رفته منطقه. چند روز بعد دیدمش. حسابی از دستش شاکی بودم. با ناراحتی گفتم حاجی حقش بود سری هم به خونواده می زدی، بعد می رفتی. چشم هاش پر از اشک شد.گفت: ترسیدم کار خودم رو به امر الهی ترجیح بدم .