سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خاکریز
قالب وبلاگ
لینک دوستان
امروز آمده ام تا ساده بنویسم و سعی خواهم کرد تا الفاظ را آنگونه که شایسته است بکار برم. وگرنه من نه شاعرم که بخواهم شعر بگویم و نه نویسنده که بتوانم واژه ها را با آرایه ها زینت دهم.  تنها دلخسته ام!
آقای من! نه قلم توان نگارش غربت شما را دارد و نه ذهن خسته من!
سرمان را آنقدر شلوغ کرده ایم که مجالی برای درددل کردن باشما نداریم! می گوییم که شیعه شماییم و به این عنوان می بالیم که دیری است از دین فقط نام و نانش باقی مانده و افتخار دینداری پدرانمان!
می گویم اگر دل مشغولی های دنیا اجازه دهد شاید بتوانیم خود را بین محبین و دوستدارانتان جا دهیم! ... شاید!
ما به همین جا راضی شده ایم آقا. شیعه کجا و ما کجا ...!!!

آقای من! ما نبودنتان را عادت کرده ایم. توجیهمان هم این است که تقدیر خداوند بر این قرار گرفته تا آخرین ذخیره اش در پس پرده غیبت باشد تا دنیا آمادگی آمدنتان را پیدا کند و اصلا فکر نمی کنیم که ما هم جزئی از پیکره  این دنیای دونیم که باید آمادگی ظهورتان را پیدا کنیم!
البته این را هم بگویم آقا... ما تلاشمان را هم می کنیم. برای ظهورتان دعا می کنیم. صبح های جمعه دعای ندبه می خوانیم. اصلا همین که از شما می نویسیم تا دیگران بخوانند و شما را یاد بیاورند چیز کمی است؟! وقتی هم که نوشتیم به دنبال عنوانی زیبا و مناسب می گردیم تا توجه بقیه را جلب کرده به این صفحه مجازی قدم بگذارند، باشد که آمار بازدیدکننده هایمان افزایش یابد!

همه فکر و ذهنمان شده عنوان، ریا، پست، مقام، توجیه... توجیه ... توجیه...

خسته شدم آقا، خسته...
این روزها حجاب فقط مخصوص خانم ها شده! آن هم تنها در حد چادر که البته به داشتنش افتخار می کنم.

آرایش کردن، جلب توجه،  گپ و گفت های طولانی با نامحرم، شوخی های بی مورد و بیجا، چه در پشت صفحه شیشه ای مونیتور و چه در بطن جامعه،  همه و همه از این امر مستثنا هستند. البته آقاجان! این را هم بگویم که ما برای هرکدام اینها صدها و هزارها توجیه و اما و اگر داریم تا وجدان خفته مان درد نگیرد!

این روزها چیزی که اهمیت ندارد « دل » است. ما با خودمان هم صادق نیستیم... ما واژه ها را نیز تحریف کرده ایم! از عشق دم می زنیم و از بی وفایی معشوقی که پا روی قلب یخ زده مان گذاشته و ...

غافلیم آقا ...

بارها شنیده ایم که « دل حرم خداست ... » اما نمی دانم ما را چه شده که معنای آن در باورمان نمی گنجد! سیم های اتصال گوش و چشم ما به دلمان قطع شده وگرنه آیه و حدیث زیاد خوانده و شنیده ایم...!

مولای من! چه بگویم

نوشته شده در جمعه 30/7/1389ساعت 8:23 صبح توسط مهاجر

[ شنبه 89/8/1 ] [ 10:31 عصر ] [ امین ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By امین :.