سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خاکریز
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

بالاخره تموم شد ............................. با همه ی خوبی ها و بدی هاش .........................................

از اوله این ماه آخر شروع می کنم ؛ تازه رسیده بودیم که فهمیدیم آب حمام کاملاً یخ

هست یعنی کلاً موتورخونه خراب شده ، تا چند روزی حمام نرفتیم ولی دیدیم نه بابا

این حالا حالاها درست نخواهد شد ! رفتیم و عادت کردیم به دوش گرفتن با آب یخ !

غذا فرقی نکرده بود ولی فرمانده گردان و گروهان و ارشدمون همه عوض شدند !

اسم گردان شد گردان شهید ستاری فرمانده سابق نیرو ؛ حالا اینا هم جدید اومده بودن

میخواستن به قول معروف نسخ مارو بکشن ، یعنی فرمانده گروهان جدید ما تو پادگان

معروف بود به نظم و البته آمار گرفتن !

میدان تیر ؛ تیراندازی کردن با ژ 3 یکطرف 6 کیلومتر پیاده روی تو کویرم یکطرف

خلاصه پوستمون حسابی برنزه شد ، بعدش امتحانات عقیدتی ، رزم انفرادی و حفاظت

برگزار شد که خیلی لذت بخش بود اون روزا ، میرفتیم برا امتحان و باز میومدیم

استراحت تا فردا برا امتحان بعدی ؛ به همه میرسوندم ، کلاً مشورت جمعی بود

بعدش تازه آمادگی برای مراسم جشن سردوشی شروع شد ؛ یعنی پوستمونو کندن !

هرروز رژه و روزی یک ساعت خبردار که مراسم رو شیبه سازی کنن ؛ انوع اشکال

برای رژه رفتن طراحی شد به شکل : موشک ، لبیک ، هواپیما و دو گروه 9 در 9

که من تو 9 در 9 بودم .

البته لازم به ذکر است من غیر از روزه اول بقیرو جیم زدم و رفتم تو آسایشگاه خوابیدم

جشن برگزار شد و جانشین فرمانده پایگاه راضی بود از نحوه برگزاری مراسم ،

گروهان ما هم در هنگام رژه رفتن چندتا خیلی خوب از سان گیرنده دریافت کردند 

بعد از مراسم منتظر برگه های امریه بودیم که ببینیم برای خدمت کجا میفتیم ،

همه بشدت مضطرب بودن ؛ روز سی ام مهر گفتن امریه ها نیومده هنوز ، روزه یکم

آبان گفتن هنوز آماده نشده ، خلاصه روز دوم آبان فقط 7 ساعت و نیم تو میدون

صبحگاه نشستیم تا امریمون رو دادن ، ولی اینا دیگه واسمون عادی شده بود ؛

برای خدمت مشهد افتادم ، خیلی خوشحال شدم ، ولی زیاد طول نکشید وقتی شنیدم

رضا همشهریم که تخت روبروییم بود ؛ افتاده تبریز برای ادامه خدمت ! دوباره دلگیر شدم

وقتی شنیدم رامین بچه تبریز افتاده بندر لنگه !

طوری آموزش دیدیم که واقعاً در هر شرایطی و در هر نقطه ای از ایران برای خدمت و

خدایی نکرده جنگ آماده ایم ... ولی روز آخر چندتا از بچه ها بغض کرده بودن موقع

خداحافظی و بعضی ها گریه میکردن چون نمیتونستیم از هم جداشیم .

ساعت یک و نیم رسیدیم مشهد فرداش بعد ازظهر رفتم حرم ، تو قطار شهری دوتا

سرباز مشهد رو دیدم گفتم من آموزشیم تموم شده برای خدمت اومدم مشهد

پرسیدند آموزشی کجا بودی و گفتند : پس پوستت کنده شده ! خسته نباشی رنجر !!

حرم امام رضا (ع)  عجب نعمتیه جداً ، تا دور نشی نمیفهمی .

آموزشی ما به سر رسید ، کلاغه به خونش نرسید ...

 

 

 

من و دوستانم در دوره آموزشی

 

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم               موجیم که آسودگی ما عدم ماست

 

 

 


[ پنج شنبه 91/8/4 ] [ 4:29 عصر ] [ امین ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By امین :.