سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خاکریز
قالب وبلاگ
لینک دوستان

صحبت های مادر شهید عبدالحمید دیالمه:

 شهید حمید دیالمه

اول استاد بعد مادر

عبدالحمید فرزند اولم بود. من که مادرش بودم او را نشناختم. می گفت:" شما استاد من هستی بعد مادرم." رابطه صمیمانه ای داشتیم. در عین حال که احترام خاصی برای پدر و مادر قائل بود، حرف های خصوصی اش را با من در میان می گذاشت. می گفتم عبدالحمید چرا به پدرت نمی گویی؟ چرا مقابل پدرت ساکت می نشینی و حرفی نمی زنی؟ می گفت مادر جان من با شما راحت تر می توانم حرف هایم را بزنم و از مشکلاتم بگویم.

هدیه تولد اسباب بازی نه، کتاب!

من دیپلم از دانشسرا داشتم و پدرش دندانپزشک بود. از سه سالگی خواندن و نوشتن را به عبدالحمید آموختیم. علاقه عجیبی به مطالعه کتاب داشت. یادم می آید تولد سه سالگی اش بود که دختر عمه اش برایش اسباب بازی هدیه آورد. نگاهی به کادو انداخت و مکثی کرد. دختر عمه اش گفت از این هدیه راضی نیستی؟ گفت بله دوستش دارم اما اگر برایم کتاب هدیه می آوردید، خوشحال تر می شدم. این حرف را عبدالحمید در سن 5 سالگی به زبان آورد. زمانی که باید در دنیای کودکانه خود با اسباب بازی هایش سرگرم می شد.

پاسخ های آماده

به حدی با کتاب انس داشت که اگر خواهرهایش تماس می گرفتند و مساله ای را از او می پرسیدند، آدرس دقیق می داد و می گفت:" برو سراغ قفسه کتابخانه ام در فلان طبقه، فلان کتاب، فلان صفحه جواب سوالت را پیدا می کنی."

آرزوی همسر شهید مطهری

وابستگی به دنیا و مادیات آن نداشت. به دنبال کسب علم و خدمت بود و نزد علامه عسگری، مقام معظم رهبری و شهید مطهری علوم و معارف اسلامی را فرا می گرفت. آنقدر محبوبیت داشت که همسر شهید مطهری می گفت دوست دارم عبدالحمید داماد من بشود.

نمایندگی تبریک ندارد!

به دنبال شناسنامه اش که آمدند، گمان کردم می خواهد ازدواج کند. گفتم عبدالحمید چه خبر است شناسنامه را برای چه می خواهی؟ می خواهی داماد شوی؟ خندید و گفت:" نه مادر چند تا از علمای مشهد با من صحبت کردند که نماینده شدن برای تو واجب است." وقتی هم مردم مشهد به او رای دادند و به خانه آمد، خواهرش رفت جلو و گفت:"مبارکه داداش" رو کرد به دخترم و گفت:"نمایندگی یعنی مسوولیت، تبریک نداره!"

حرف حمید، فصل الخطاب

در مجلس هم جایگاه ویژه ای بین نمایندگان داشت؛ وقتی شهید شد، یکی از نمایندگان گفت:" دیالمه تک بود و همتا نداشت، هر چه می گفت مدتی بعد همان ماجرا اتفاق می افتاد."

مسلمانم و معذور!

پسرم به مسائل شرعی پایبند بود. در یک مهمانی وقتی دختر دایی اش با او روبه رو شد، برای مصافحه دستش را به سمت او دراز کرد. عبدالحمید خیلی مودبانه عذر خواهی کرد و گفت: "من مسلمانم و معذور."

شعله ای که هنوز خاموش نشده...

شاید دیگران از صحبت های من این برداشت را کنند که چون مادر هستم، محبت فرزند باعث می شود که از او تعریف کنم؛ اما اگر بخواهم حس مادری خود را کنار بگذارم و درباره عبدالحمید صحبت کنم، می توانم بگویم او کم نظیر بود؛ سخنان دوستان، همکاران و اطرافیان او بهترین شاهد بر این ادعاست. هنوز هم سوز از دست دادنش عمق سینه ام را می سوزاند...

http://www.navideshahed.com
پی نـــــــــــــــوشت:

خدایا توفیق عمل بده ...

آنها اهل عمل بودند...


[ چهارشنبه 92/7/3 ] [ 7:7 عصر ] [ ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By امین :.