سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خاکریز
قالب وبلاگ
لینک دوستان

سلام ، همونطور که از پستم تو روز عید امسال معلومه قرار بود کمی از گذشته ی خودم

بنویسم ؛ و البته به یکی از دوستان قول داده بودم بنویسم ...


خوب تازه وقت کردم بعد 4 ماه بنویسم .!!  


به قول معروف " مو بچه مَشدُم " ... بچه ی خیابون آب و برق بچه کوچه ی ویلا  ،

ویلای 2 (شهید حسن وحدتی منش) ...


اون موقع ها رو خوب یادمه 3 سالم بود با میلاددوست شدم و هنوزم باهاش دوستم ،

اولین دوست من بود ...
با یک سه چرخه در پارک سره کوچمون که هنوز خاکی بود چه دنیایی داشتیم


بابام اون موقع هنوز سره خدمت بودن با اون لباس آبی ، کلاه و ستاره های قشنگه رو شونش ؛

یک روز اومد گفتم بابا ستاره های روی شونت کو ؟ گفت اونا رو برداشتن بهم قپه دادن ،

ناراحت شدم گفتم اونا قشنگتر بود       ... (هاج و واج و با لبخند منو نگاه کرد)

همیشه لباساشون بسیار مرتب بود .


از جنگ که میگفت آروم حرف میزد آرامش داشت ، از اهواز ، از آبادان ، از هورالعظیم ، از هور الهویزه ، از مجنون ، از باختران ، از دزفول و موشک های عراق ، از نیروگاه نکا ، از F14 گل سرسبد نیرو هوایی ، از موشکهای هاوک و ماوریک  ... در آخر جزیره ی مظلوم خارک ... با حکم امام (ره) به جبهه رفت و با حکم آیت الله خامنه ای به خونه اومد ... افتخارشه : با چمران تو یک سنگر بودن ، با شیرودی بودن ، با صیاد هم کلام شدن ، سرباز فکوری بودن .


یادش بخیر چهار تا بچه بازیگوش بودیم ، منم که دیگه آخری و از همه بازیگوش تر ... میرفتیم تو حیاطمون یک فرش پهن بود میرفتم بازی می کردم  ، میومدم یکم میوه می خوردم باز میرفتم ، مادر گرامی میگفت بچه تو آرومم می تونی بشینی اصلاً  !!  ...

یک جواد آقا بود آخره پارک (اول بلوار مهر امروزی) یک ده تومنی اسکناس از بابام گرفتم عکس پیرمردی روش بود گفتم چقدر ناراحته این پیرمرده !! دوان دوان رفتم دره مغازه جواد آقا ، هم اینکه ده تومنی رو دستم دید (اون موقع واسه خودش پولی بود) گفت میخواهی بستنی قیفی بهت بدم ؛ با تعجب گفتم قیفی ؟ ... هنوز طعمشو یادم هست و البته اون روزه قشنگ تو خاطرم مونده  

خلاصه یکم بزرگتر شدیم رفتیم دبستان شاهد 24 و البته محلمون شلوغ تر و بچه های جدیدتر بعده میلاد باهام دوست شدن ... سال پنجم دبستان یادمه حدوداً 20 تا پسر بچه شده بودیم که اگه بعد از ظهرها فوتبال بازی نمی کردیم محله آرامش نداشت !! ... فقط در صورت برگزاری یک فوتبال مشتی پارک محل و کلاً کوچه ویلای 2 آرامش داشت !! ... تو تابستون ها هم شبها "قایم موشک بازی" وایی که چه کیفی داشت ... 


از اون بچه ها بگم : داوود ، پیام و پویا (برادر) ، خشایار ، محمود و محسن و حسن (برادر) ، میلاد ، مصطفی ، محمد و مهرداد (برادر) ، امین ، جلال خاکی ، من و البته یک گروه فوتبالیست حرفه ای هم داداشم اینا داشتن که به ما افتخار نمیدادن مگر سره کل کل ... چون 4 یا 5 سال تقریباً همشون از ما بزرگتر بودن .


راهنمایی با میلاد و خشایار یک جا رفتیم ... دریای نور ... بچه درسخون بودیم ... برا سرود تست دادیم قبول شدیم ... خلاصه از اول تا سوم راهنمایی همش تو استان و کشور گروهمون اول میشد ... اونجا فلوت زدن (فلوت ریکوردر) رو هم یاد گرفتم ... کلی هم لوح دارم (یک کیسه)

تو تیم فوتبال مدرسه هم یک کاپیتان داشتیم یک وجب قدش (آرش خادمی) یک تکنیکی داشت دیدنی ... خلاصه یکی دوبار اول ، دوم شدیم اونجا هم .


دبیرستان فرهنگیان تو دانشجو و بعد شهید رثایی تو سجاد بود ...

بعد مدرسه میرفتیم گیم نت اون موقع فقط سجاد تو مشهد گیم نت داشت ...


تا واسه کنکور کچل کردم و به نوعی حبس خانگی !! ... قبول شدیم و الان

خدمت شما هستیم   



[ چهارشنبه 90/4/15 ] [ 6:44 صبح ] [ امین ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By امین :.